نبردهاي ايران و روسيه
نوشته شده توسط : محسن

نويسنده ـ  ژان يونير
مترجم ـ ذبيح الله منصوري


يكي از شهرهاي شمالي ايران ساليان بود كه در مغرب درياي مازندران قرار داشت و دو شاخه رود ارس و كوروش ( كر ) آن را در برمي‏گرفت. به اين ترتيب كه رود كوروش به رود ارس ملحق مي‏شد و آنگاه آن دو رود كه تشكيل يك رود را مي‏داد به دو شاخه تقسيم مي‏گرديد، و شاخه‏اي از مشرق ساليان عبور مي‏كرد و شاخه ديگر از مغرب آن و زارعين منطقه ساليان مي‏توانستند از آب هر دو شاخه استفاده نمايند.

در بين دو شاخه رود ارس، مراتعي وسيع وجود داشت كه دام در آن مي‏چريد و بعضي از مرتع‏ها در ارتفاعات قرار داشت و بعضي در اراضي كم ارتفاع و لذا دامداران مي‏توانستند، جز در موقع يخبندان براي چرانيدن دام خود از آن مراتع استفاده نمايند.

فرآورده‏هاي دامي ساليان و به خصوص روغن آن معروف بود و در فصل زمستان كه حمل روغن در جلدهاي پوستي آسان مي‏شد، آن روغن را براي بزرگان آذربايجان، هديه مي‏فرستادند. مردم ساليان، همه زراعت پيشه يا دامدار بودند و مثل اكثر مردم مناطق كشاروزي ميل به جنگ نداشتند.

ساليان يك شهر بدون حفاظ بود و حصار نداشت و مردي به اسم امير يعقوب خان يا « امير يعقوب » بر آن حكومت مي‏كرد و او از حكام محلي به شمار مي‏آمد كه پسر بعد از پدر حكومت مي‏كردند و پادشاهان ايران حكومت آنها را به رسميت مي‏شناختند.

امير يعقوب داراي سپاه نبود و فقط عده‏اي تفنگچي داشت كه براي تشريفات از آنها استفاده مي‏شد چون مردم آن قدر سليم النفس بودند كه مرتكب جرم نمي‏شدند تا اين كه براي دستگيري آنها تفنگچي ضرورت داشته باشد.

وقتي قشون « نبولسون» سردار تزاري كه قصد اشغال ساليان را داشت به آن شهر نزديك شد امير يعقوب باشتاب، مبادرت به بسيج يك قشون كرد و از سكنه شهر و زارعين براي جلوگيري از قشون نبولسون داوطلب خواست و عده‏اي زيادتر از آنچه مورد احتياج امير يعقوب بود، داوطلب شدند كه در جنگ شركت نمايند و چون امير يعقوب آن قدر تفنگ و مهمات نداشت كه بين آنها توزيع كند، مازاد را مرخص كرد و به آنها گفت ولي شما، آماده براي شركت در جنگ باشيد تا جاي كساني را كه كشته مي‏شوند پر كنيد.

تمام مردان كه داوطلب براي جنگ شدند حسن نيت داشتند و مي‏خواستند بجنگند و استعداد آنها هم براي تحمل خستگي خوب بود زيرا كشاورزان چون معتاد به كارهاي سخت مي‏شوند استعداد تحمل خستگي را دارند. اما هيچ يك از آنها داراي تعليمات جنگي نبودند و نمي‏توانستند نشانه‏زني كنند و امير يعقوب هم فرصت نداشت كه آنها را تحت تعليم قرار بدهد. معهذا با آن سربازان تعليم نيافته براي جلوگيري از سپاه نبولسون كه داراي سربازهاي تعليم يافته بود به راه افتاد.

امير يعقوب اصول تاكتيك را مي‏دانست و اطلاع داشت كه در ميدان جنگ بايد سپاه را طوري تقسيم كرد كه دشمن نتواند آن را محاصره كند و سپاه خود را منقسم به دو جناح و يك قلب و يك ذخيره كرد و براي هر يك از قسمت‏هاي مزبور، روسائي از بين سربازان قديمي ولو سالخورده، انتخاب نمود و به روسا آموخت كه چگونه جلوي حملات سپاه دشمن را بگيرند.

وقتي كه جنگ شروع شد سربازان امير يعقوب نامنظم مي‏جنگيدند و نبولسون كه جاسوس داشت و مي‏دانست كه سربازان امير يعقوب يك چريك تعليم نيافته و تازه كار است تصميم گرفت كه با يك حمله، قشون حاكم ساليان را محاصره نمايد و او را وادار به تسليم كند.

وقتي سربازان نبولسون براي محاصره نيروي امير يعقوب حمله كردند از طرف سربازان تازه كار حاكم ساليان مقاومتي غير مترقبه به ظهور رسيد و سربازان مزبور تا آنجا كه توانستند با تيراندازي جلوي سربازان نبولسون را گرفتند و بعد از اين كه تفنگ‏هاي آنها گرم شد و به طور موقت از كار افتاد با سرنيزه دفاع كردند و ديده شد كه بعضي از سربازان تازه كار حاكم ساليان، دامان لباس خود را پاره كردند و آن را اطراف لوله تفنگ گرم خود پيچيدند تا اين كه دستشان نسوزد و سپس از تفنگ مانند چماق استفاده كردند و آن را دور سر به حركت در آوردند و قنداق تفنگ را بر سربازان نبولسون كوبيدند. استقامت سربازان امير يعقوب، حمله سربازان نبولسون را سست و آنگاه متوقف كرد و روز به انتها رسيد.

نبولسون كه يقين داشت در يك روز كار جنگ را يكسره خواهد كرد بعد از اين كه شب فرود آمد فرمان داد كه سربازان اوتماس با ايرانيان را قطع كنند و سربازان حاكم ساليان مجروحين خود را با خويش بردند و قدري عقب نشستند ولي نتوانستند كه اموات را از ميدان جنگ خارج نمايند و به جاي اجساد مقتولين تفنگ‏ها و دبه‏هاي باروت و جاي گلوله آنها را بردند چون مي‏دانستند از حيث تفنگ و مهمات درمضيقه هستند.

همان شب، امير يعقوب تفنگ و مهمات مقتولين را به آن قسمت ازمردان داوطلب كه آماده براي شركت در جنگ شدند و مازاد براحتياج بودند داد و به آنها گفت صاحبان اين تفنگها امروز مردانگي كردند و جلوي خصم را گرفتند و بر شماست كه فردا مثل آنها مردانگي كنيد و جلوي دشمن را بگيريد.

همان شب مجروحين را بعد از زخم‏بندي به خانه‏هايشان فرستادند و ديگران غذا خوردند و خوابيدند تا اين كه روز بعد براي جنگ آماده باشند. روز ديگر نبولسون كه متوجه شده بود، خصم با اين كه تازه كار مي‏باشد قوي است، قبل از حمله شروع به تيراندازي با توپ كرد.

سربازان امير يعقوب براي دفاع در قبال شليك توپها كوچكترين اطلاع نداشتند و فرو مي‏ريختند. اما بعد از اين كه توپها گرم شد ونبولسون ناگزير، تيراندازي با توپ را متوقف كرد، سربازان حاكم ساليان مثل روز قبل، به سختي پايداري مي‏نمودند.

امير يعقوب با زباني كه مردان روستائي و شهري بفهمند به آنها گفته بود اين خاك كه شما روي آن پا گذاشته‏ايد و مي‏جنگيد ناموس شما است و اگر اين خاك را از دست بدهيد ناموس خود را از دست داده‏ايد و تا آخر عمر سرشكسته و دچار لعن خواهيد بود و هر سرباز در هر نقطه كه مي‏جنگد بايد آن قدر پايداري كند تا اين كه به هلاكت برسد.

طوري سربازان امير يعقوب به سختي پايداري مي‏كردند كه نبولسون متوجه شد آن روز هم به انتها خواهد رسيد و او فاتح نخواهد گرديد و تصميم گرفت كه سواران خود را به كار بيندازد.

در آن عصر، كه اسلحه خودكار وجود نداشت تا اين كه جلوي حمله سواران را بگيرد، « شارژ » يعني حمله سواران بزرگترين خطر بود كه بر پيادگان درميدان جنگ وارد مي‏آمد و يكي از تعليمات مهم پيادگان قبل از اين كه آنها را به ميدان جنگ بفرستند، جلوگيري از حمله سواران به شمار مي‏رفت.

«فردريك كبير» پادشاه پروس براي اين كه سربازان پياده خود را از نظر جلوگيري از حمله سواران ورزيده كند به سواران خود امر مي‏كرد كه پيادگان را مورد حمله قرار بدهند بدون اين كه جنگ زرگري باشد و سواران با شمشيرهاي آخته به پيادگان حمله‏ور مي‏شدند و آنها را مي‏كشتند يا مجروح مي‏نمودند و پيادگان با نيزه يا سرنيزه در حالي كه با اسلوب «فالانژ» ( به گونه‏اي كه پشت به دشمن نباشند) ايستاده بودند از خود دفاع مي‏نمودند.

راه جلوگيري از حمله سواران غير از سرنيزه و نيزه عبارت از اين بود كه در زمين موانعي براي عبور اسب‏ها به وجود بياورند، تقريباً شبيه به موانعي كه در جنگ جهاني دوم براي عبور از تانك‏ها به وجود مي‏آوردند. موانع را نمي‏توانستند فوري به وجود بياورند اما از چند روز قبل از جنگ در ميدان‏هائي كه امكان داشت در روز جنگ به وجود بيايد ميخ‏هاي قطور و بلند « به اسم ميخ طويله » در فواصل معين بر زمين مي‏كوفتند و آنها را به وسيله زنجير يا طناب به هم متصل مي‏كردند تا اينكه دست و پاي اسب‏ها به آن گير كند و به زمين بخورند و ايجاد آن موانع هم مستلزم اين بود كه ميخ طويله و زنجير با طناب به قدر كافي وجود داشته باشد. گاهي در ارتش‏هاي منظم كه به ميدان جنگ مي‏رفت آن وسايل يافت مي‏شد.

اما درقشون حاكم ساليان نه آن وسائل بود و نه به عقل كسي مي‏رسيد كه مي‏توان از آن وسائل استفاده كرد.

امير يعقوب وقتي از دور ديد كه سواران نبولسون به راه افتادند به وسيله روساي سه گانه به سربازان جناحين و قلب گفت با سرنيزه جلوي سواران را بگيرند و دستور جديد همان است كه بود و هر سرباز بايد در محلي كه مي‏جنگد آنقدر پايداري نمايد تا كشته شود. وقتي سواران نبولسون نزديك شدند همه، نيزه‏هاي بلند در دست داشتند. اگر سواران هنگام حمله با شمشير بجنگند، مي‏توان با سرنيزه جلوي آنان را گرفت. اما اگر خود آنها با نيزه بلند حمله كنند ديگر سرباز پياده نمي‏تواند با سرنيزه جلوي سواران را بگيرد زيرا قبل از اينكه بتواند سرنيزه خود را به سينه يا شكم اسب برساند خود از نيزه بلند سوار از پا درمي‏آيد.

سواران نبولسون وقتي به راه مي‏افتادند آهسته حركت مي‏كردند و توگوئي قصدي ندارند جز اينكه به گردش بروند تا اينكه اسب‏ها كه مدتي استراحت كرده‏اند راه‏پيمائي كنند. اما وقتي به نزديكي قشون حاكم ساليان رسيدند، حركت قدم اسب‏ها مبدل به حركت چهار نعل شد.

سربازان تازه كار امير يعقوب نزديك شدن سواران را مي‏ديدند اما تيراندازي نمي‏كردند براي اينكه هنوز سواران به تيررس نرسيده بودند ولي بعد از اينكه سواران به تيررس رسيدند، تيراندازي از طرف قشون ساليان شروع شد بي‏آنكه زياد مؤثر واقع شود.

با اينكه تيراندازي به سوي يك دسته سوار كه با حال تاخت جلو مي‏آيد مشكل نيست براي اينكه يك هدف بزرگ و پيوسته مي‏باشد سربازان امير يعقوب چون تازه كار بودند نتوانستند عده‏اي زياد از سواران نبولسون را هدف سازند و سواران خود را به قشون ساليان رسانيدند و بزودي معلوم شد كه منطقه حمله آنها جناح راست قشون ساليان است يعني جناحي كه درمشرق قرارداشت.

سواران با نيزه‏هاي بلند به پيادگان حمله كردند و قبل از اينكه سرباز پياده بتواند از سرنيزه خود استفاده كند او را از پا در مي‏آوردند و از رويش مي‏گذشتند.

گاهي يك سرباز پياده موفق مي‏شد سرنيزه خود را در سينه يا شكم اسبي فرو كند و سواري را كه بر پشت اسب مي‏باشد وا دارد كه قدم برزمين بگذارد.

ولي آن موفقيت، معدود بود و پيادگان قشون ساليان نمي‏توانستند در قبال سواران نيزه‏دار از خود دفاع نمايند و سواران از روي كالبد پيادگان عبور مي‏كردند و در مدتي كم جناح راست قشون ساليان از بين رفت.

امير يعقوب، خواست كه با باقيمانده سربازاني كه در جناح راست باقي مانده بودند و نيروي ذخيره، جلوي سربازان نبولسون را بگيرد ولي فرصت كافي براي آن مانور بدست نياورد و پيادگان نبولسون هم از جلو به دو جناح و قلب قشون ساليان حمله كردند.

پيادگان تزاري كه به جناح راست قشون نبولسون حمله كردند بدون مقاومت از آن جناح گذشتند و ازپشت سپاه ساليان سر به در آوردند و به كمك سواران از عقب به قلب سپاه امير يعقوب حمله كردند.

به تدريج، پيادگان تزاري كه از جلو مي‏آمدند از جناح راست بدون مدافع قشون ساليان مي‏گذشتند و خود را به پشت قلب و جناح چپ مي‏رسانيدند و در مدتي كم قلب و جناح چپ قشون ساليان محاصره شد بدون اينكه نيروي ذخيره بتواند به كمك آن دو قسمت بيايد. با اين كه امير يعقوب ديد كه بطور كامل مورد محاصره قرار گرفته باز پايداري كرد.

امير يعقوب مردي سالخورده، و شايد شصت ساله بود و وقتي نبولسون نيروي ساليان را به طور كامل محاصره كرد دستور داد كه جنگ چندين دقيقه متاركه شود و بوسيله چند سرباز پياده سالياني براي حاكم ساليان پيغام فرستاد اگر تسليم شود او را اسير نخواهد كرد و آزاد خواهد بود.

امير يعقوب گفت من اگر كشته شوم پادشاه ايران، مرا مورد مواخذه قرار نخواهد داد كه چرا نتوانستم ساليان را حفظ كنم. اما اگر تسليم شوم و زنده بمانم هرگز نخواهم توانست كه نزد پادشاه ايران سربلند كنم.

نبولسون باز پيغام فرستاد كه اين جنگ براي شما يك خون‏ريزي بدون فايده است. چون اكنون در محاصره هستيد و سربازان شما نخواهند توانست محاصره را از بين ببرند و همه كشته خواهند شد.

حاكم ساليان گفت من دستور تسليم را صادر نمي‏كنم و باز جنگ درگرفت. نيروي نبولسون نسبت به قشون چريك امير يعقوب خيلي قوي بود و سربازان تعليم يافته داشت و آنها مي‏دانستند چگونه بجنگند تا اينكه قشون كوچك حاكم ساليان را به دسته‏هاي چند نفري تقسيم نمايند.

باري امير يعقوب تسليم نشد و حتي بعد از اين كه تير خورد تسليم نگرديد تا اين كه يك تير ديگر به او اصابت كرد و تير دوم او را انداخت و ديگر نتوانست برخيزد.

بعد از اين كه حاكم ساليان افتاد و برنخاست بازمانده سربازانش سست شدند و تسليم گرديدند و وقتي جنگ خاتمه يافت و امير يعقوب مجروح را از زمين بلند كردند تا اين كه به شهر ببرند ميدان جنگ مستور از اجساد مقتولين يا مجروحيني شده بود كه نمي‏توانستند از جا برخيزند.

بازماندگان قشون ساليان براي مداواي مجروحين و دفن اجساد، از زارعين كمك خواستند و آنها به راه افتادند و مجروحين را به خانه‏هايشان رسانيدند و مقتولين را دفن كردند و به اين ترتيب نبولسون توانست كه ساليان را اشغال نمايد.

شايد جنگ ساليان از جنگ‏هاي فراموش نشدني شرق باشد زيرا ديده نشده كه يك قشون كه تمام سربازان آن تازه كار وتعليم نيافته هستند بتوانند جلوي يك ارتش قوي و تعليم يافته را بگيرد آن هم با توجه به اين كه شمارة‌ سربازان قشون تازه كار نسبت به ارتش تعليم يافته خيلي كم بوده است و مردم ساليان در آن دو روز نشان دادند كه مرداني دلير و سرسخت هستند و حاكم ساليان دو روز بعد از جنگ، بر اثر دو جراحت سخت زندگي را بدرود گفت.

يكي ديگر از بلاد ايران در منطقه شمالي « شكي » بود كه كرسي ولايتي به همين نام محسوب مي‏شد.

«شكي» در نزديكي جبال شرقي قفقازيه قرار داشت و بين شكي و درياي خزر غير از كوه نبود و از آن جبال نهرهاي متعدد در منطقه شكي جريان داشت.

سكنه شكي مسلمان و مسيحي بودند و مسيحيان از كليساي «اش ميازدين» پيروي مي‏كردند يعني كليساي ارمنستان.

جيمزموريه نويسنده انگليسي‏اش ميازدين واقع در شمال رود ارس را «روم ارمني» مي‏خواند و آنجا مقر اسقف بزرگ ارمني بود.

سكنه مسلمان شكي زارع و صنعتگر بودند، اما صنعتگر به مفهوم قديم كه زرگري مي‏كردند و ظروف نقره مي‏ساختند، و ظروف مسين هم در شكي از طرف مسلمين ساخته مي‏شد و آن قدر در ساختن ظروف مسين مهارت داشتند كه وقتي آن را سفيد مي‏كردند ظرافت و زيبائي ظرف مسين، فرقي با يك ظرف نقره نداشت.

مسلمين شكي داراي مذهبي شيعه بودند و تعصب داشتند و مانند مردم شهر شوشي يا شوشه در ماه محرم كه ماه عزاداري شيعيان است كفن سفيد مي‏پوشيدند و سر را با شمشير مجروح مي‏كردند و شماع و به قول خودشان علمدار به راه مي‏انداختند و آنها كساني بودند كه دهها خنجر و نيزه در بدنشان فرو رفته بود و منظره‏اي تأثر‏آور و هم وحشت انگيز داشت.

حاكم ولايت شكي، نيز مثل حاكم «ساليان» از حكام محلي بود، و آن حكام پسر بعد از پدر حكومت مي‏كردند و سلاطين ايران حكومت آنها را به رسميت مي‏شناختند.

حاكم شكي به اسم «سليم خان» خوانده مي‏شد و او در آغاز به افسران تزاري روي خوش نشان داد و اين طور آشكار كرد كه ميل دارد قشون تزار را در شكي بپذيرد. ولي بعد از اين كه دريافت افسران تزاري نه فقط حكام محلي را مورد تحقير قرار مي‏دهند و آنها را چون نوكران خود مي‏دانند بلكه مي‏خواهند درآمد محلي را هم تحت نظارت داشته باشند، نظريه‏اش تغيير كرد.

اين حكام محلي در امور داخلي استقلال داشتند و سلاطين ايران در امور داخلي ولايات آنها دخالت نمي‏نمودند.

قبل از اين كه معاهده گلستان بين فتحعلي شاه و تزار روسيه منعقد شود، افسران تزاري كه حاكم محلي مي‏شدند قسمتي از درآمد ولايتي را از هر كس كه حاكم بود اخذ مي‏كردند و بعد از اين كه «پاسكويچ» معروف با عنوان «نايب السلطنه قفقازيه» فرمانفرماي تمامي ولاياتي شد كه ارتش تزار از فتحعليشاه گرفته بود، تمام درآمد ولايات مزبور را ضبط كرد و فقط حقوقي به حكام شهرها مي‏داد و آنها نمي‏توانستند درآمد ولايت را وصول نمايند.

سليم خان شكي هم مثل امير يعقوب حاكم ساليان نمي‏توانست تحمل كند كه افسران تزاري، او را مورد تحقير قرار بدهند و قسمتي از درآمد شكي را از او مطالبه نمايند.

اين بود كه سليم خان شكي نامه‏اي به عباس ميرزا نوشت و گفت من در گذشته به ارتش تزاري ابراز دوستي مي‏كردم و امروز از آنچه كرده‏ام پشيمان هستم ولي نمي‏توانم از ورود ارتش تزاري به شكي ممانعت كنم مگر اين كه شما به من كمك كنيد و اگر كمك شما برسد، ارتش تزار نخواهد توانست شكي را اشغال نمايد.

سليم خان شكي در نامه‏اش نوشت كه وي از لحاظ افراد درمضيقه نيست اما از لحاظ پول و اسلحه و مهمات در مضيقه است و توپ ندارد و اگر عباس ميرزا براي او پول و اسلحه و مهمات و توپ بفرستد وي مي‏تواند عده‏اي زياد از مردان محلي را كه همه دلير و مورد اعتماد هستند بسيج نمايد.

حاكم شكي پيش بيني كرد كه ممكن است عباس ميرزا تصور كند كه منظور سليم خان از خواستن پول، اخاذي است و لذا نوشت براي اين كه بدانيد پولي كه شما براي من مي‏فرستيد به مصرف بسيج افراد براي جنگ مي‏رسد يك ناظر از طرف خود تعيين كنيد كه به اين جا بيايد و هزينه‏ها را مورد نظارت قرار بدهد تا محقق گردد كه من پول را به مصرف شخصي نمي‏رسانم بلكه به افراد مي‏دهم تا اين كه براي جنگ آماده شوند و اگر پولي به آنها داده نشود، نمي‏توانند كه براي جنگ به راه بيفتند زيرا نمي‏توانند زن و فرزندان خود را بدون وسيله معاش رها كنند و عازم ميدان جنگ گردند.

نقطه ضعف نيروي جنگي عباس ميرزا كمي پول بود و او نمي‏توانست آن طور كه بايد، پول فراهم نمايد تا اينكه به مصرف جنگ برساند. گرچه جنگ‏هاي گذشته، خرج جنگ‏هاي امروزي را نداشت معهذا نسبت به آن دوره هزينه جنگ زياد بود و به خصوص پرداخت مستمري به سربازان علاوه بر جيره غذا و لباس و عليق اسب، گران تمام مي‏شد و ارتش ايران سرباز نظام وظيفه نداشت.

عباس ميرزا مجبور بود علاوه بر جيره غذا و لباس و عليق، حقوق هم به سربازان خود بپردازد. هر چند هفته يك بار براي دريافت پول به پدرش فتحعليشاه مراجعه مي‏كرد و هر بار جواب منفي مي‏شنيد. طوري عباس ميرزا در مضيقه بي‏پولي قرار گرفته بود كه به فكر افتاد نوعي اسكناس چاپ كند. هنوز عباس ميرزا چاپخانه‏اي را كه از اروپا مي‏خواست وارد كند، وارد نكرده بود تا اين كه بتواند در آن چاپخانه اسكناس چاپ كند و لذا به فكر افتاد كه «شهروا» منتشر نمايد.

به اين ترتيب كه روي قطعاتي از چرم كه به زودي فرسوده نمي‏شود و از بين نمي‏رود، مهربزنند و مهرها طوري فشار داشته باشد كه در چرم برآمدگي به وجود بيايد و هر قطعه چرم مطابق مهري كه روي آن زده شده، چون پول رواج داشته باشد.

عباس ميرزا فرج الله خان شاهسون را كه افسري بود دلير با 800 سوار به كمك سليم خان فرستاد و به او گفت چون اكنون در دو طرف رود «كور» نيروي دشمن نيست او مي‏تواند بعد ازاين كه برود «كور» رسيد بر سرعت راه‏پيمائي بيفرايد و زودتر به حكمران شكي برسد و در جنگ با دشمن پشتيبان وي باشد.

فرج الله خان شاهسون بر طبق گفته عباس ميرزا تصور مي‏كرد كه مي‏تواند در طول ساحل غربي رودخانه كوروش به طرف شمال برود و بي‏انقطاع راه طي كند و زودتر به شكي برسد.

در آنجا آبادي وجود نداشت كه فرج الله خان شاهسون از سكنه محلي راجع به نزديك‏ترين راه براي رسيدن به شكي كسب اطلاع كند و خود او از وضع طبيعي رودخانه كوروش در منطقه شكي اطلاع نداشت و به گمان اين كه اگر در طول ساحل رودخانه به طرف شمال برود از قشون تزاري جلو خواهد افتاد فرمان حركت را صادر كرد و تا آنجا كه سربازان مي‏توانستند با سرعت راه پيمودند و هنگام ظهر به يك آبادي بالنسبه بزرگ رسيدند كه به اسم «رازك» خوانده مي‏شد.

در آنجا مردم آبادي به او گفتند كه شما از شكي خيلي دور شده‏ايد چون خط سير رودخانه كوروش طوري است كه وقتي از اين جاي به سوي جنوب مي‏رويد، به شكي نزديك مي‏شويد و اگر در طول رودخانه همچنان به طرف شمال برويد به كلي از شكل دور خواهيد شد و نزديكترين و بهترين راه براي رفتن به شكي اين است كه به همانجا كه صبح در آنجا بوديد برگرديد و از گدار عبور كنيد و آنگاه راه شمال را پيش بگيريد.

فرج الله خان شاهسون گفت مگر در اينجا نمي‏توان از رودخانه گذشت.

سكنه محلي گفتند در اين جا گذشتن از رودخانه آسان است اما بعد از اين كه از آب گذشتيد نمي‏توانيد مستقيم به شكي برويد و سپس با انگشت كوهي را كه در طرف مشرق روخانه بود اما با آن خيلي فاصله داشت به فرج الله خان نشان دادند و اظهار كردند آن كوه بين شما و شكي، حائل است و شما نمي‏توانيد از آن كوه بگذريد زيرا راه عبور در اين قسمت ندارد و بايد به طرف جنوب برويد تا اينكه بتوانيد كوه را دور بزنيد و وارد راه شكي بشويد.

فرج الله خان شاهسون به فكر افتاد كه از رودخانه عبور كند و خود را به سوي ديگر برساند و آنگاه راه جنوب را پيش بگيرد اما متوجه شد كه از قشون تزاري عقب خواهد افتاد و موقعي به آن قشون خواهد رسيد كه شكي ساقط شده است.

از مردم محلي پرسيد كه چطور مي‏شود كه در اين كوه، راهي براي عبور نباشد و آيا ازاين كوه رودخانه جاري نيست.

به او گفتند كه براي عبور از آن كوه راه هست اما راهي نيست كه اسب عبور كند و سواران تو نمي‏توانند از آنجاعبور نمايند.

فرج الله خان شاهسون گفت آيا نمي‏توان اين كوه را از طرف شمال دور زد؟

مردم گفتند نگاه كن و امتداد كوه را در طرف شمال از نظر بگذران و ببين چقدر بايد بروي تا اينكه بتواني از طرف شمال كوه را دور بزني.

فرج الله خان شاهسون، متوجه شد كه اگر از طرف شمال برود تا اينكه كوه را دور بزند. دير خواهد شد و او نخواهد توانست به موقع به شكي برسد. اين بود كه تصميم گرفت اسبها را در رازك بگذارد و سربازان خود را پياده از كوه بگذراند و قبل از اينكه قشون تزاري به شكي برسد خود را به آنجا برساند. چند نفر از سربازان خود را براي نگاهداري اسب‏ها در رازك انتخاب كرد و به آنها گفت كه شما در اين جا از اسب‏ها مواظبت كنيد و به آنها عليق برسانيد تا خبري از من به شما برسد. بعد دو نفر از سكنه رازك را براي راهنمائي اجير نمود و گفت به راه بيفتيم.

عبور از رودخانه مشكل نبود و فرج الله خان توانست كه سربازان خود را با استفاده از چند قايق و زورق كه در رازاك وجود داشت از رودخانه بگذراند.

وقتي راهنمايان آمدند فرج الله خان مشاهده كرد كه آنها چوب‏هاي بلند دردست دارند و به سوي كوه به راه افتادند و راهنمايان كنار نهري را كه از كوه خارج مي‏شد گرفتند و سربازان را وارد دره كردند كه كنار آن، يك راه سنگلاخ طبيعي به سوي بالا مي‏رفت و بعد از اينكه قدري بيشتر رفتند از دره‏اي كه نهر در آن جاري بود جدا شدند و وارد دره‏اي ديگر گرديدند كه خشك بود.

در آنجا دو راهنما سربازان را متوقف كردند وبه آنها گفتند اگر مي‏توانيد با چهار چشم جلوي پاي خود و چپ و راست را از نظر بگذرانيد براي اينكه اين جا افعي خيلي زياد است.

فرج الله خان شاهسون حيرت كرد و گفت مگر اين جا سردسير نيست و چگونه افعي در سردسير زندگي مي‏كند؟

راهنمايان گفتند اين جا در فصل زمستان سردسير است و در اين فصل به طوري كه گرما را حس مي‏كند گرمسير مي‏باشد و افعي‏ها در اين موقع از سوراخ‏هاي خود خارج مي‏شوند و بدترين موقع براي عبور از اين جا در اين فصل صبح است و عصر، چون افعي‏ها صبح و عصر از سوراخها خارج مي‏شوند و در موقع ظهر به مناسبت گرماي هوا در سوراخ‏هاي خود هستند و شب هم به مناسبت سرما از سوراخ خارج نمي‏شوند.

راهي كه راهنمايان وارد آن شده بودند راه هموار نبود بلكه سنگلاخ طبيعي كوه به شمار مي‏آمد و از كنار بعضي از سنگ‏ها علف روئيده بود و راهنمايان مي‏گفتند كه سربازان نبايد پاي خود را روي علف‏ها بگذارند زيرا ممكن است كه زير علف افعي خوابيده باشد.

گاهي راهنمايان توقف مي‏كردند و چوبهاي بلند را كه در دست داشتند به چپ و راست مي‏زدند و دانسته مي‏شد كه افعي‏ها كر هستند و صداي چوب را وقتي به سنگ مي‏خورد نمي‏شنوند اما ضربت چوب را روي سنگ و علف، (اگر زير سنگ يا علف باشند) احساس مي‏كنند و از خواب بيدار مي‏شوند و مي‏گريزند.

فرج الله خان كه از وفور افعي در آن منطقه حيرت مي‏كرد از راهنمايان پرسيد چرا در آنجا آن قدر افعي وجود دارد؟

راهنمايان گفتند خداوند براي هر جانور آفتي به وجود آورده كه آن را از بين مي‏برد و نمي‏گذارد كه آن جانور زياد شود. اما افعي آفت ندارد و جانوري نيست كه افعي را از بين ببرد و به همين جهت زياد مي‏شود و اگر افعي از سرما و گرماي شديد بيم نداشت، آن قدر زياد مي‏شد  كه دنيا را مي‏گرفت.

فرج الله خان كه مي‏ديد از كنار سنگ‏ها علف روئيده، از راهنمايان پرسيد آيا چوپان‏هاي شما در اينجا گوسفند نمي‏چرانند؟

راهنمايان گفتند در اين فصل هيچ چوپاني جرئت نمي‏كند كه گوسفندهاي خود را اينجا بياورد نه از بيم آنكه افعي گوسفند را بزند بلكه از ترس اينكه خود او گزيده شود و چوپان مي‏داند كه افعي گوسفند را نمي‏زند. براي اينكه افعي مي‏فهمد كه گوسفند براي او خطر ندارد و با اينكه دائم پوزه گوسفند بر زمين است و افعي به سهولت مي‏تواند آن حيوان را نيش بزند، آزاري به گوسفند نمي‏رساند. ولي پاي چوپان را نيش مي‏زند و به همين جهت چوپان‏هاي ما، قسمت پائين كفش خود را از عقب و دو طرف با تخته‏هاي آهن مي‏پوشانند تا اينكه دوچار نيش افعي نشوند معهذا باز نيش مي‏خورند و مي‏ميرند زيرا افعي، برمي‏خيزد ، و بالاي قوزك پاي چوپان را نيش مي‏زند.

هر چند گام كه مي‏رفتند، راهنمايان به چپ و راست چوب مي‏زدند و افعي‏ها را وادار به گريز مي‏كردند و با اينكه سربازان فرج الله خان مرداني ترسو نبودند از آن خزندگان كوتاه و خطرناك مي‏ترسيدند و خيلي با احتياط حركت مي‏كردند.

راه به قدري سخت و ناهموار بود كه جز حيوانات كوهي و انسان كسي نمي‏توانست از آنجا بگذرد و فرج الله خان شاهسون مي‏فهميد كه محال بود بتواند حتي يكي از اسبهاي خود را از آنجا عبور بدهد.

وقتي كه آفتاب پائين رفت نسيمي وزيدن گرفت و راهنمايان به سربازان گفتند نگاه كنيد و آنها ديدند كه در طرف راست و چپ افعي‏ها از زيرسنگ‏ها و علف‏ها خارج گرديده رفتند و راهنمايان گفتند اين جانوران فهميدند كه هوا خنك شده، عنقريب سرد خواهد شد و به طرف سوراخ‏هاي خود مي‏روند كه دچار سرما نشوند.

هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه در كوه هوا نيمه تاريك شد زيرا ارتفاعات، مانع از اين بود كه نور آفتاب عصر به درون دره‏ها بتابد.

فرج الله خان و سربازانش ديدند كه وضع كوه تغيير كرد و درخت نمايان شد و راهنمايان گفتند كه از اينجا به بعد ديگر افعي وجود ندارد.

فرج الله خان پرسيد مگر اينجا داراي چه وضع مي‏باشد كه افعي در اينجا وجود ندارد؟

راهنمايان گفتند آيا بوي هوا را استنشاق نمي‏كنيد؟

فرج الله خان گفت تصديق مي‏كنم كه هواداراي بوي  مخصوص است.

راهنمايان گفتند بوئي كه از هوا استنشاق مي‏شود بوي اين درخت‏ها است و افعي از اين بو، نفرت دارد و اين جا نمي‏آيد و از اين جا تا وقتي كه از كوه خارج شويم، افعي وجود ندارد و شما مي‏توانيد بدون ترس راه پيمائي كنيد.

درخت‏هائي كه در كوه ديده مي‏شد نوعي از درخت غار به اسم غار كوهي بود و سربازان كه آسوده خاطر شدند چون ديگر احتياط نمي‏كردند سريع‏تر راه مي‏پيمودند و راهنمايان، قبل از اين كه هوا تاريك شود سربازان را به چشمه‏اي رسانيدند و گفتند كه ما بايد شب در اين جا بمانيم و بامداد از اين جا خواهيم رفت.

فرج الله خان قبل از اينكه از رازك حركت كند مي‏دانست كه او و سربازانش بايد يك شب در كوه بخوابند و روز بعد از كوه خارج خواهند گرديد.

وي خيلي ميل داشت كه آن شب از استراحت صرف نظر كند و راه طي نمايد تا اين كه بتواند همان شب از كوه خارج شود.

اما راه سخت بود و هنگام روز عبور از آن به مناسبت وجود پرتگاه‏ها و سنگلاخ بودن راه اشكال داشت و يك بي‏احتياطي سبب هلاكت مي‏شد تا چه رسد به شب كه درآن كوه چشم، جائي را نمي‏ديد و در پنجاه قدم اول ممكن بود سربازان پرت شوند يا روي سنگ، به زمين بخورند و ناقص شوند.

اين بود كه فرج الله خان موافقت كرد كه آن شب، در آنجا بمانند و سربازان آتش افروختند و يغلاوي‏هاي خود را آب كردند و كنار آتش نهادند و بعد از اين كه آب به جوش آمد، در آن، دوغينه انداختند و با نان خوردند.

غذاي فرج الله خان شاهسون فرقي با غذاي سربازانش نداشت و بعد از صرف غذا، همه خوابيدند و با اين كه هواي كوهستان در شب سرد شد چون خسته بودند احساس برودت را نكردند مگر نزديك صبح كه سرما همه را از خواب بيدار كرد و آتش افروختند و آنهائي كه مي‏خواستند نماز بخوانند نماز خواندند و عباس ميرزا خود نماز مي‏خواند وي سربازانش را مجبور نمي‏كرد كه نماز بخوانند و هر كس مختار بود كه نماز بخواند يا نخواند.

سربازان براي اين كه خود را گرم كنند آتش افروختند و راهنمايان به مناسبت اين كه هنوز هوا روشن نشده بود، حركت را جائز ندانستند و بعد از اين كه هوا روشن شد، گفتند به راه بيفتيم.

بزودي معلوم شد راهي كه آن روز پيش گرفته‏اند از راه روز گذشته خطرناكتر است. روز قبل راه، بيشتر از لحاظ اينكه سنگلاخ بود و خزندگان گزنده را راه بودند خطر داشت. گاهي سنگ‏ها آن چنان صيقلي بود كه سربازان هر قدر احتياط مي‏كردند، روي سنگ مي‏لغزيدند و بر زمين مي‏خوردند. در راه گذشته پرتگاه بود اما نه خيلي خطرناك. در صورتي كه روز دوم فرج الله خان و سربازانش، بايستي از كنار پرتگاههائي عبور نمايند كه در آنجا فقط به اندازه يك پاي آدمي، جا وجود داشت و كوچكترين فراموشي و بي‏احتياطي سبب مي‏شد كه عابر به دره پرت شود و يك صد متر پائين‏تر استخوان‏هايش متلاشي گردد.

آن راه را هيچ مهندس و جاده‏ساز به وجود نياورده بود بلكه گوسفندها و بزهاي كوهي در طول ميليون‏ها سال و شايد زيادتر به وجود آوردند و آنقدر از كنار كوه رفتند تا اين كه يك نوع كور راه در آنجا به وجود آمد و وسيله‏اي شد كه مسافرين پياده از آن بگذرند و از يك طرف كوه خود را به طرف ديگر برسانند.

راهنمايان به سربازان گفتند كه نظر به دره نيندازيد چون اگر چشمشان خيره شود ممكن است پرت شوند بلكه فقط چشم به مقابل پاي خود بدوزند و پا را محكم بر زمين بگذارند و آگاه باشند كه نبايد پا را لب دره گذاشت چون ممكن است كه وزن بدن، آنها را به دره پرت كند.

فرج الله خان كه در بلندي قدري دوچارخيرگي چشم مي‏شد خيلي ناراحت بود و آرزو مي‏كرد كه هر چه زودتر آن كوه ، كه از كنار آن پرتگاه لرزه‏آور مي‏گذشت، به انتها برسد و راهي عريض‏تر نمايان گردد.

تا مدتي فرج الله خان و سربازانش در طول پرتگاه بالا مي‏رفتند تا اينكه به مرتفع‏ترين نقطه كوه رسيدند و آنجا راهنمايان گفتند توقف كنيد و قدري استراحت نمائيد و سربازان توقف كردند و راهنمايان گفتند تا اينجا، ما سر بالا آمديم ولي از اين جا، سر پائين مي‏رويم و در اين راه، سرپائين رفتن خطرناكتر از سر بالا رفتن است. چون هنگامي كه ما سر بالا مي‏رويم، دره ما را به طرف خود نمي‏كشد ليكن موقعي كه سر پائين مي‏رويم دره، ما را به طرف خود جلب مي‏كند و بايد آهسته و سنگين قدم برداريم كه پرت نشويم و يك دست شما كه به طرف كوه است بايد آزاد باشد تا اين كه بتوانيد با دست، سنگ‏هاي كوه را بگيريد و پرت نشويد. آنگاه پائين رفتن سربازان از كوه شروع شد، و راهنمايان مثل تمام راهنمايان كوهستان از پرت شدن نمي‏ترسيدند و با اطمينان قدم برمي‏داشتند.

اما فرج الله خان و سربازانش مي‏ترسيدند و هر گام كه برمي‏داشتند فكر مي‏كردند كه پرت خواهند شد، تا مدت دو ساعت، تمام كساني كه از آن راه مي‏رفتند، در هر لحظه مرگ را مقابل ديدگان خود مي‏ديدند اما چون همه از فرط بيم خيلي احتياط مي‏كردند و با دست سنگ‏هاي كوه را مي‏گرفتند كسي پرت نشد و بعد از دو ساعت راه پيمائي كور راهي كه از كنار پرتگاه مي‏گذشت قدري عريض گرديد و خطر پرت شدن كاهش يافت و در انتهاي سرازيري راه به قدري عريض شد كه دو نفر مي‏توانستند كنار هم راه بروند و در آن موقع صداي عبور آب به گوش فرج الله خان و سربازانش رسيد و تا آن موقع به مناسبت ارتفاع كور راه نسبت به قعر دره، صداي عبور آب را كه از دره مي‏گذشت نمي‏شنيدند.

در آنجا فرج الله خان گفت من تصور نمي‏كنم كه هفت خوان رستم دشوارتر از راهي كه ما از آن عبور كرده‏ايم باشد، فرج الله خان به اختصار، شرح عبور رستم پهلوان ايراني را از هفت مرحله دشوار و خطرناك به طوري كه در شاهنامه فردوسي گفته شده براي راهنمايان و دوستان خود نقل كرد و راهنمايان گفتند كه دشواريهاي راه‏پيمائي شما تمام شد و از اين به بعد، راه، هموار و بدون خطر است.

گر چه باز هم راه، سنگلاخ بود اما نسبت به راهي كه سربازان در عقب گذاشتند يك شاهراه به شمار مي‏آمد.

فرج الله خان از راهنمايان پرسيد آيا شما بعد از اين كه ما را به شكي رسانيديد از همين راه خطرناك به رازك برمي‏گرديد.

آنها گفتند نه، چون در موقع مراجعت ديگر كسي به ما براي عبور از اين كوه حق الزحمه نمي‏دهد و ما از جلگه خود را به رازك مي‏رسانيم و گر چه راهمان دور مي‏شود اما در عوض مطمئن‏تر است.

ظهر آن روز همان طور كه راهنمايان وعده داده بودند فرج الله خان شاهسون و سربازانش از كوه گذشتند و وارد جلگه شدند.

در آنجا راهنمايان طرف مشرق را به فرج الله خان نشان دادند و گفتند شكي آنجاست و ما از شما خداحافظي مي‏كنيم و از اين طرف (سمت جنوب را نشان دادند) مي‏رويم و وقتي كوه تمام شد به رودخانه نزديك مي‏شويم و از آن عبور مي‏كنيم و خود را به رازك مي‏رسانيم. فرج الله خان گفت مگر شما با ما به شكي نمي‏آييد؟ راهنمايان گفتند شما احتياجي به ما نداريد و از اين جا تا شكي راه هموار است. فرج الله خان گفت ما در اينجا نابلد هستيم و نمي‏دانيم كه از كجا بايد به شكي رفت، و گر چه از اين جا، زمين هموار جلوه مي‏كند اما من به تجربه مي‏دانم كه اين همواي زمين ظاهري است و ديگر اين كه شما مي‏دانيد كه ما به جائي مي‏رويم كه ممكن است قشون تزاري در آنجا باشد.

ما نمي‏دانيم از اين جا تا شكي در كجا كمين گاه وجود دارد و سربازان تزاري مي‏توانند در آنجا كمين ما را بكشند و ما را به دام بيندازند و اگر شما با من باشيد ما دچار كمين گاه سربازان تزاري نمي‏شويم و قبل از اين كه به جاهائي برسيم كه احتمال دارد كمين گاه باشد شما ما را آگاه مي‏كنيد و مي‏گوئيد كه آنجا تپه است يا اين كه زمين فرو رفتگي دارد و غيره.

چون فرج الله خان شاهسون اصرار كرد، راهنمايان كه مي‏خواستند به رازك مراجعت كنند موافقت نمودند كه نيروي فرج الله خان را تا شكي راهنمائي نمايند مشروط بر اين كه اگر جنگي بين نيروي فرج الله خان و سربازان تزاري در گرفت آنها در جنگ شركت ننمايند براي اين كه نه سلاح دارند و نه مصلحت آنها اجازه مي‏دهد كه در جنگ شركت كنند.

فرج الله خان شرط راهنمايان را پذيرفت و چون مي‏خواست كه آنها را به شكي ببرد گفت كه حق الزحمه‏اي بيشتر به آنها خواهد پرداخت.

راهنمايان گفته بودند كه بعد از اين كه از كوه خارج شدند تا شكي بيش از پنج فرسنگ راه نيست.

ولي معلوم شد كه فرسنگ‏هاي آن راه طولاني تر از فرسنگ‏هاي معمولي است.

اما راه سخت نبود و زمين، سبز به نظر مي‏رسيد و گاهي در راه سربازان نهر نمايان مي‏شد.

يك وقت فرج الله خان شاهسون متوجه شد كه آفتاب در پشت همان كوه كه از آن خارج شده بود قرار گرفت و به راهنمايان گفت راه‏پيمائي شب را به صلاح نمي‏دانم چون ممكن است دچار سربازان تزاري بشويم و آيا در اين دشت، مكاني را مي‏شناسيد كه بتوانيم شب در آنجا به سر ببريم و صبح خود را به شكي برسانيم؟

راهنمايان گفتند دراين طرف شكي فقط يكي آبادي هست به اسم «يولده» كه در دو فرسنگي شكي واقع شده است و آبادي ديگر وجود ندارد و اگر قدري از شب را راه‏پيمائي كنيم به آن آبادي خواهيم رسيد.

فرج الله خان گفت من در اينجا هنگام شب راه‏پيمائي نمي‏كنم و آيا در راه مانهر ديگر هست يا نه؟

راهنمايان گفتند ما از اين جا به بعد نهر نديده‏ايم.

فرج الله خان شاهسون گفت پس برگرديم چون ما احتياج به آب داريم و نمي‏توانيم در جائيكه آب نيست اتراق كنيم.

راهنمايان فهميدند كه فرج الله خان درست مي‏گويد و نمي‏توان در دشت بي‏آب توقف كرد و شب را گذرانيد سربازان مراجعت كردند و خود را به آخرين نهري كه از آن گذشته بودند رسانيدند و در آن موقع آفتاب، غروب كرد و شب آغاز شد.

آن بيابان چون سبز بود، بوته‏هاي خشك داشت زيرا در دشت‏هائيكه سبز است، پيوسته علف‏ها و بوته‏هاي خشك از آخرين پائيز باقي مي‏ماند و سربازان فرج الله خان كه احتياج به آتش داشتند علف‏ها و بوته‏هاي خشك را كندند و كنار نهر آتش افروختند.

بيش از پنجاه خرمن آتش به وجود آمد و سربازان يغلاوي‏هاي خود را كه پر از آب كرده بودند كنار آتش نهادند كه بجوشد و بتوانند غذائي فراهم نمايند.

آن شب هم مثل شب قبل، وقت سربازان هنگام صرف غذا به خوشي گذشت و بهترين ساعات شبانه روز عده‏اي كه با هم راه پيمائي و سفر مي‏نمايند، خواه سرباز باشند يا افراد عادي ساعتي است كه هنگام شب، بعد از رسيدن به منزل كنار آتش مي‏نشينند تا اينكه غذا صرف كنند و آن موقع خستگي راه‏پيمائي روز فراموش مي‏شود.

بعد از اينكه غذا خورده شد سربازان خوابيدند و هوا برخلاف شب قبل مطبوع بود و برودت سربازان را ناراحت نمي‏كرد و لذا نيم ساعت بعد از اينكه سربازان آماده خواب شدند حتي يكي از آنها بيدار نبود و سواران هم كه دغدغه اسب خود را نداشتند درخوابي سنگين فرو رفتند.

فقط فرج الله خان با اينكه مثل ديگران پياده راه پيمائي كرده بود نمي‏توانست بخوابد و انديشه فردا مانع ازآن بود كه خواب به چشمش برود و تمام سرداران جنگي هنگاميكه پيش‏بيني مي‏كنند كه روز بعد، روز جنگ است نمي‏توانند آن شب را بخوابند و در ميدان جنگ، خواب بر سرداران كل، و افسرانيكه نگهبان هستند حرام مي‏شود.

اضطراب فرج الله خان شاهسوني ناشي از اين بود كه فكر مي‏كرد شايد شكي از طرف نيروي تزاري اشغال شده باشد و او با همه جد و جهد نتواند به سليم خان كمك كند و اگر شكي از طرف نيروي تزاري اشغال شده باشد تكليف او چيست؟

آيا بايد با نيروي تزاري بجنگد يا اينكه از راهيكه آمده است مراجعت كند؟

فرج الله خان فكر مراجعت از راهي را كه آمده بود از خاطر بيرون كرد زيرا ميدانست كه او ديگر نمي‏تواند از آن راه كوهستاني وحشت انگيز عبور كند و اگر عبور نمايد به دره پرت خواهد شد.

اما جنگ با نيروي تزاري هم براي فرج الله خان امكان نداشت مگر اينكه نيروئي كه شكي را اشغال كرده (اگراشغال نموده) بي‏قوت باشد و فرج الله خان نمي‏توانست با يك نيروي قوي بجنگد.

از اردوگاه صدائي بر نمي‏خاست و فرج الله خان گاهي كه چشم مي‏گشود و آسمان را مي‏نگريست مي‏ديد كه شهاب ثاقب از يك طرف آسمان به سوي ديگر مي‏رود و مي‏دانست كه در بعضي از شب‏ها شماره شهاب ثاقب درآسمان از شب‏هاي ديگر بيشتر است و او هم مانند ساير شرقي‏ها عقيده داشت شهاب ثاقب عبارت است از تيرهائيكه از طرف فرشتگان به سوي شياطين پرتاب مي‏شود و هنگام شب شياطين، به گمان اينكه فرشتگان خوابيده‏اند مي‏خواهند به آسمان بروند و خود را به جائيكه قبل از رانده شدن از درگاه خداوند آنجا بودند برسانند.

اما فرشتگان برخلاف تصور شياطين هنگام شب به خواب نمي‏روند و درعوض روزها كه خطر رفتن شياطين به آسمان وجود ندارد استراحت مي‏نمايند و هنگام شب همين كه يك شيطان مي‏خواهد به آسمان برود با شهاب ثاقب كه تير آسماني است بر سينه‏اش مي‏زنند و او را به زمين مي‏اندازند و شيطان هنگامي كه كه از درگاه خداوند رانده شد يك نفر بود اما بعد بر اثر تكثير نسل، داراي فرزندان زياد شد و فرزندان شيطان، در موقع  شب مي‏كوشند خود را به آسمان برسانند اما همواره ناكام مي‏شوند و فرشتگان نمي‏گذارند كه آنها راه به آسمان پيدا كنند.

در حالي كه فرج الله خان مرتبه‏اي ديگر چشم‏ها را بست كه به خواب برود چون روي يك پهلو خوابيده بود از زمين صدائي شنيد و گوش را تيز كرد و متوجه شدكه صداي سم عده‏اي از اسب‏ها مي‏باشد.

حواس خود را جمع كرد كه بفهمد صداي سم اسب از كدام طرف امتداد مي‏يابد و متوجه شد كه اسب‏ها ازطرف مشرق مي‏آيند.

اردوگاه سربازان فرج الله خان در آن شب بي‏حفاظ بود چون وي پيش‏بيني نمي‏كرد كه آن شب، در آن دشت خطري برايش به وجود بيايد و اردوگاه او حتي نگهبان نداشت تا چه رسد به اينكه مستحكم باشد.

فرج الله خان پشيمان شد كه چرا در آن شب، ارودگاه خود را محكم نكرد كه اگر مورد حمله قرار گرفت بتواند از خود دفاع كند.

بعد خود را اميدواركرد كه صداي سم اسب‏ها صداي سم اسب‏هاي يك كاروان باشد و گوش را به زمين چسبانيد تا اينكه تشخيص بدهد صداي سم اسب‏ها از يك كاروان هست يا نه؟

اما بزودي فهميد كه آن صدا، از سم اسب‏هاي كاروان نيست.

چون اسبهاي كاروان، در يك قطار، مثل دانه‏هاي تسبيح، در قفاي هم حركت مي‏كنند و زمين از صداي سم اسبهاي كاروان پر نمي‏شود. اما سواران يك قشون چهار به چهار، و در جاده‏هاي عريض هشت به هشت، و پشت سر هم حركت مي‏نمايند و زمين از صداي سم اسبها پر مي‏شود و صدائيكه به گوش فرج الله خان مي‏رسيد صداي عده‏اي از سواران ارتش بود بدون اينكه از دور صداي شيهه اسب به گوش برسد  وفرج الله خان دانست علت اينكه صداي شيهه اسب به گوش نمي‏رسد دو چيز است اول اينكه اسبها درحال راه پيمائي دسته جمعي هستند و اسب در آن حال شيهه نمي‏كشد مگر اينكه سواران عنان اسبها را بكشند و توقف كنند وعلت ديگر شيهه نكشيدن اسبها اين است كه در نزديكي خود وجود اسب بيگانه را احساس نمي‏نمايند و هر گاه در اردوگاه فرج الله خان اسب بود، اسبهائيكه از مشرق مي‏آمدند، وجود اسب بيگانه را احساس مي‏كردند و اگر سوارانشان عنان اسب‏ها را مي‏كشيدند، شيهه بعضي از آن اسبها ب


:: موضوعات مرتبط: از آقامحمد خان تا محمدشاه , دوران ناصرالدین شاه , ,
:: برچسب‌ها: ذبيح الله منصوري , ژان يونير , نبردهاي ايران و روسيه , امير يعقوب , روم ارمني , اش ميازدين , جيمزموريه , ساليان , سليم خان ,
:: بازدید از این مطلب : 854

|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 مهر 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: